دوری از تو حسرتی بی رحم…
by ins2012
No viewable for this post
دوری از تو حسرتی بی رحم شد در جان من زنده مانی از سرِ اجبار هم تاوانِ من خو گرفته روزهایم با سکوتِ حنجره قصه ای ناگفته دارد بغض در چشمانِ من با یقین از مرگ می پرسد نفسها بارها وقتِ رفتن می رسد؟کِی می رسد پایانِ من؟! خواب دیدم بوسه یِ خورشید بر پیشانیView Full Page…