دوری از تو حسرتی بی رحم…

by ins2012

دوری از تو حسرتی بی رحم شد در جان من
زنده مانی از سرِ اجبار هم تاوانِ من

خو گرفته روزهایم با سکوتِ حنجره
قصه ای ناگفته دارد بغض در چشمانِ من

با یقین از مرگ می پرسد نفسها بارها
وقتِ رفتن می رسد؟کِی می رسد پایانِ من؟!

خواب دیدم بوسه یِ خورشید بر پیشانی ام
کاش شادی باز آید در دلِ کنعانِ من

یوسفی گم گشته ام، جا مانده ای خرید بکلینک در چاهِ خود
کو زلیخایم که آغوشش شود زندانِ من؟

Send this article to your social site